دندان آهنی
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف سید ابو القاسم انجوی شیرازی - انتشارات امیر کبیر چاپ اول ۱۳۵۴
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۵۹۵ - ۶۰۰
موجود افسانهای: دعانویس - گربه
نام قهرمان: پسر پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دندوآهنی
روایت دیگری است از افسانهی «دیو دختر» اما فرق عمدهای که با افسانه «دیو دختر» دارد این است که پسر پادشاه از ترس دختر دندان آهنی فرار میکند و در پایان داستان، گربهی پسر پادشاه به کمک او می آید و از شر دندان آهنی رها میشود.
روزی بود روزگاری بود. در یک شهر بزرگ پادشاهی بود که اصلا بچهدار نمیشد پادشاه و زنش خیلی ناراحت بودند. برای این که معلوم نبود بعد از پادشاه سلطنت به چه کسی خواهد رسید. پادشاه که خیلی غمگین بود از وزیران و قوم و خویشهایش میخواست که به او بگویند چکار کند. قوم و خویشها که بیشتر آنها خودشان را بعد از پادشاه همه کاره حساب میکردند، میگفتند: «ما هیچ راهی به عقلمان نمیرسد.» تا این که یک روز یکی از نزدیکان شاه گفت که «در فلان شهر و فلان محله آدمی هست که میگویند دعایی میدهد که زنها بچهدار میشوند.» پادشاه چند نفر را فرستاد تا بروند و آن مرد را بیاورند. پس از چند روز فرستادگان پادشاه به همراه آن مرد دعانویس برگشتند. پادشاه از مرد دعانویس خواست تا دعایی بدهد که آنها هم (خود و همسرش) بچهدار شوند. مرد دعانویس قبول کرد و مهلت خواست. دعا را نوشت و پیش پادشاه آمد، دعایی داد و گفت: «این دعا باید همیشه پیش زن پادشاه باشد» و یک سیب هم داد و گفت: «من به این سیب دعا خواندهام نصف آن را پادشاه و نصف دیگرش را زن پادشاه بخورد.» پادشاه انعام خوبی به او داد و او هم همان روز رفت. پادشاه و زنش به دستور دعانویس عمل کردند. چند ماهی گذشت تا آنکه زن پادشاه فهمید که باردار شده. مردم همین که فهمیدند و شنیدند که پادشاهشان بچهای خواهد داشت خوشحال شدند. البته زن پادشاه سالها قبل پسری به دنیا آورده بود که دشمنان پادشاه او را دزدیده بودند و حالا میدیدند پادشاه بچهی دیگری خواهد داشت. نگران بودند و با یک طرح قبلی بچهی پادشاه را که حالا چند ساله شده بود پیش پادشاه فرستادند و به بچه هم یاد دادند که از آنها حرفی نزند وگرنه او را خواهند کشت. پادشاه وقتی که شنید پسرش پیدا شده خیلی خوشحال شد ولی هر چه سؤال کرد کی او را دزدیده گفت «نمیدانم» کسانی هم که پسر پادشاه را دزدیده بودند از آن شهر فرار کردند. پادشاه و زنش خیلی خوشحال بودند که به زودی صاحب فرزند دیگری هم میشوند و این دو بچه زندگی آنها را شیرین میکنند. ماههای انتظار هم تمام شد و زن پادشاه دختری زایید. هیچ کس انتظار نداشت که زن پادشاه بچهای به دنیا بیاورد و همه فکر میکردند که یکه زا است. دوستان حالا خوشحال و دشمنان نگران بودند. پسر پادشاه بزرگ میشد و هر چه بزرگتر میشد با هوشتر و زرنگتر هم میشد. دختر پادشاه هم کم کم دندان در میآورد .ولی یک مرتبه دیدند که دو دندان آهنی در آرواره بالا و دو دندان آهنی دیگر در آرواره پایین در آورده. همه میترسیدند که مبادا این دندانها بلایی برای مردم بشود. این دختر به قدری زود بزرگ میشد که همه تعجب کرده بودند. شش ماهه بود که به اندازه یک بچهی دوساله شده بود و کم کم هنگام شیر خوردن پستان مادرش را گاز میگرفت، طوری که قدری از گوشت آن کنده میشد و دختر آن را می خورد. کار به جایی رسید که هر دو پستان مادرش را خورد. او را از شیر برداشتند ولی او که هنوز یک سال بیشتر نداشت هر کس به او نزدیک میشد دندان میگرفت و قدری از گوشت او را میخورد. چند سالی گذشت. همه به این خوی دختر پادشاه عادت کرده بودند و کسی جلو نمیرفت، مخصوصاً وقتی که او گرسنه می شد. او خیلی هم غذا میخورد. تقریباً روزی یک دیگ بزرگ برایش غذا میپختند. حالا دختر پادشاه حسابی راه افتاده بود و به همه جا میرفت. یک روز خدمتکاران قصر پادشاه دیدند که بعضی از گاوهایشان مایه ندارند. همه ترسیدند و به فکر چاره افتادند ولی نمی دانستند چه کسی مایههای گاوها را بریده است. بعد از مدتی که مواظب بودند تا ببینند چه کسی مایههای گاوها را میبرد دیدند دختر پادشاه یواش وارد طویله شد زیر پستان یکی از گاوها رفت و شروع به خوردن شیر گاو کرد. وقتی که بلند شد دیدند گاو مایه ندارد. آن وقت فهمیدند که مایه های تمام گاوها را دختر پادشاه خورده. خلاصه وقتی که دختر چند تا گاو را این جوری کرد از همان راهی که آمده بود برگشت. ولی هیچ کدام از خدمتکاران جرات نداشتند که پیش دختر بروند یا از او شکایت کنند یا به او بگویند که دیگر این کار را نکند. دختر پادشاه خیلی زورمند شده بود درست مثل یک غول با دندان های آهنی. آوازهی دختر پادشاه توی شهر پیچید و همه از آخر و عاقبت کار خودشان و این دختر میترسیدند و به او لقب دندوآهنی داده بودند. دندوآهنی که خیلی بزرگ شده بود دیگر غذای خانه شکمش را سیر نمیکرد، به جان گلهی گوسفند پادشاه افتاد. روزی یک گوسفند بزرگ از گله جدا میکرد و خام خام میخورد. پسر پادشاه که دید وضع خیلی خراب است فکر کرد از آن شهر برود ولی پادشاه و زنش نگذاشتند و گفتند «دندوآهنی که یک غول است تو یکی برای ما بمان» پسر هم روی آنها را به زمین نینداخت. دختر کم کم تمام گلهی گاو و گوسفندها را و حتی خرها و شترها را هم خورد و سر به جان خدمتکارها گذاشت. هر روزی یکی دو تا از آنها را میخورد. از خدمتکارها هم چیزی باقی نماند. چشمانش مثل دو کاسه خون بود و همه از چشمهایش میترسیدند و جرات نداشتند به او نزدیک شوند. یک روز مادرش را هم خورد. پسر پادشاه که دید وضع خیلی خراب است و جز او و پادشاه کسی در قصر نیست گفت امروز فردا ما را هم خواهد خورد، باید فرار کنیم. ولی پادشاه گفت نه.... خلاصه پسر پادشاه فرار کرد و به دهی دور افتاده رفت. دندوآهنی به بهانهای مردم را یکی یکی به قصر میکشاند و آنها را میخورد. کار به جایی رسید که عدهای فرار را بر قرار ترجیح دادند و از آن شهر رفتند. دندوآهنی به هر کس که توی کوچه و بازار میرسید او را میگرفت و میخورد. روزی خیلی گرسنه بود هر چه دور و برش را گردید دید چیزی نیست که بخورد. فوراً پدرش را خورد. مردم هم که میدیدند پادشاه هم ندارند و از دندوآهنی هم میترسیدند بیشتر سعی میکردند فرار کنند. ولی مگر دندوآهنی میگذاشت. تا از دور میدید کسی میخواهد فرار کند مثل اجل معلق سر میرسید و او و بچههایش را یکجا میخورد. روزها دندوآهنی به بالای برج قصر میرفت و از آن بالا مواظب بود. همین که از دور میدید کسی میخواهد فرار کند مثل دیوها تنوره میکشید و او را یک لقمه میکرد. سالها گذشت.... شهر خلوت شده بود. دیگر کسی جز دندوآهنی در شهر نمانده بود. او حتی موش و گربهها را هم خورده بود و حالا انتظار میکشید تا مسافری از راه برسد و دخل او را بیاورد. هر بیچارهی فلک زدهای که از آن حدود میگذشت طعمهی دندوآهنی میشد. حالا بشنوید از پسر پادشاه... پسر پادشاه که دید وضع خیلی ناجور است به دهی رفت و در آن ده به کار پرداخت. زندگی خوبی درست کرده بود و زن هم گرفته بود و خوشبخت بودند. بعضی میگویند سگی داشت و عدهای هم میگویند گربهای داشت که به پسر پادشاه بسیار علاقمند بود و پسر پادشاه به هر جا که میرفت او را با خود میبرد. او هم بوی پسر پادشاه را میشناخت و مثلاً اگر پسر پادشاه به جایی میرفت که زنش نمیدانست فوری گربه یا سگ را میفرستاد تا پیش او برود و برایش خبری بیاورد. خلاصه پس از سالها، روزی پسر پادشاه هوس کرد که به شهر خودشان برگردد و ببیند که دندوآهنی مرده یا زنده است. با زنش صحبت کرد. زنش خیلی سعی کرد او را از رفتن منصرف کند ولی نشد. پسر پادشاه یک کیسه پر از خرما کرد و مقداری توشه برای راهش یرداشت. یک طشت هم پر از آب کرد و زیر تخت گذاشت و به زنش سفارش کرد که «هر روز خبری از این آب بگیر، هر وقت که رنگ آب طشت قرمز شد و به رنگ خون درآمد گربه را رها کن.» زن هم قول داد که همین کار را بکند. پسر پادشاه خداحافظی کرد و رفت. در بین راه همین طور که خرماها را میخورد هستههای آن را کنار جویی که در کنار جاده بود میانداخت و میگفت: «خدایا وقتی که بر میگردم هر کدام از این دانهها یک درخت بزرگ خرما شود.» پس از چند روز راه رفتن بالاخره به شهر رسید. دندوآهنی که مثل همیشه بالای بام قصر نشسته بود تا چشمش به برادرش افتاد او را شناخت و گفت: «خوب لقمه چربی گیرم افتاده است» دوید و از کنار قصر به پیشواز برادرش رفت. پسر پادشاه هم وقتی که وارد شهر شد دید شهر خیلی ساکت است و دم دکانها هیچ کس نیست. فهمید قضیه از چه قرار است و دندوآهنی به نزدیکی او رسیده بود. تا چشم دندوآهنی به برادرش افتاد گفت: «برادر تو هستی؟ چقدر دلم برایت تنگ شده بود.» و دهان باز کرد که او را بخورد ولی پسر پادشاه روی اسبش پرید و به سرعت فرار کرد. دندوآهنی هم پشت سرش میدوید. پسر پادشاه هر چه بیشتر به اسب هی میکرد و اسب تندتر میرفت. دندوآهنی هم که گرسنه و حریص بود تندتر میدوید. اسب پسر پادشاه خسته شده بود و دیگر نمیتوانست خوب بدود ولی دندوآهنی مثل گرگ میدوید. به هر حال آن قدر پیش رفتند که پسر پادشاه از دور درختهای خرما را دید. این همان درختهایی بود که وقتی پسر پادشاه به شهر میرفت دانههای خرما را به زمین ریخته بود و دعا کرده بود تا وقتی بر میگردد هر کدام یک درخت خرما شده باشد. خداوند هم دعای او را مستجاب کرده بود. و حالا میدید که درختهای خرما در کنار همان جوی آب روییده و بزرگ شده است. پسر پادشاه وقتی که به اولین درخت رسید اسبش را رها کرد و یک شاخه از درخت را گرفت و بر روی درخت پرید. در همین موقع دندوآهنی هم رسید. اسب را خورد و نفس نفس میزد. یک کم استراحت کرد و با دندانهای آهنین خود شروع به اره کردن درخت کرد. صدای خرخر و بریدن درخت را پسر پادشاه که بالای درخت بود میشنید و چیزی نمیگفت. دندوآهنی هم با خود می گفت «درخت وقتی افتاد برادرم هم خواهد افتاد. او را میگیرم و میخورم.» درخت نزدیک بود که قطع شود. ناگهان پسر پادشاه جستی زد و شاخهای از درخت دیگر را گرفت. آن درخت اولی بریده شد و روی زمین افتاد. دندوآهنی درخت دوم را هم مثل درخت اول جوید و پسر پادشاه روی درخت سوم پرید. همین طور تا این که دیگر درختها داشت تمام میشد. از طرفی هم دندانهای دندوآهنی کند شده بود و مثل اول تندتند نمیبرید، فقط صدای گوشخراشی از خر و خر اره کردن درخت با دندانهایش در تمام اطراف شنیده میشد. اما بشنوید از زن پسر پادشاه که یادش رفته بود به طشت نگاه کند و همان روز که زیر تخت به طشت آب چشمش افتاد دید آبها رنگ خون است. فوری گربه را رها کرد. گربه هم که بوی صاحبش را میدانست به همان طرف رفت و درست وقتی به پسر پادشاه رسید که او روی آخرین درخت بود و دندوآهنی هم نزدیک بود درخت را قطع کند. گربه که خیلی قوی بود روی دندوآهنی پرید و دندانهای تیزش را به مغز سر دندوآهنی فرو کرد. پسر پادشاه هم از درخت پایین آمد و با کمک گربه دندوآهنی را کشتند و دنیا را از شر وجودش خلاص کردند. پسر پادشاه به آن ده رفت، زنش را با مردم برداشت و به شهر آورد. مردمی هم از شهرهای دیگر آمدند و آن شهر دوباره آباد شد و پسر پادشاه هم به تخت نشست و شاه شد و مردم م که از جانب دندوآهنی راحت شده بودند به خوشی زندگی کردند.